سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق گمشده

نمیدانم این رودخانه بی پایان مرا تا کجا خواهد کشانید .....بسان رهگذری مات قلوه سنگهای کف رودخانه را نظاره می کنم و حیران از این همه نفرت که بر من می*بارد .... خدایا دل من بی کینه است .... و من مسافر شبهای مهتابم ... آرزو در من خفته است و من شبهای درازیست که بیدارم . دلم هوس رفتن نموده است .... من یاد گرفته ام خوبی همانند آب است ...... فرقی هم نمی کند اگر چشمهای من بیزاری ببینند .... دستهای من خالی بمانند ....پاهای من رنجورتر از قبل سایه سبک مرا به اندام بکشند ...و فرقی هم نمی کند اگر هیچ کس مرا نشناسد .....من همان مسافرم با همان کوله بار ! باید بروم ... نمی دانم به کجا .... فقط می*دانم که خدایی هست که در این نزدیکیهاست


نوشته شده در سه شنبه 89/10/28ساعت 10:49 صبح توسط نظرات ( ) |


Design By : Pichak